ساخته « فرد زینمان »
" و بنگراسب کهر را بنگرو سواری دارد که نامش مرگ استو جهان مردگان ، در پی او روانند "
مکاشفه یوحنا 8-6
بازگشت یک قهرمانفیلم « اسب کهر را بنگر » ، با مستندی آغاز می شود و تا پایان ، سبک مستند گونه خود را خلاقانه پیش می برد .در نخستین نمایی که « مانوئل آرتیگز » را می بینیم ، جایی که همه ، درمانده وار می خواهند که اسلحه خودشان را تسلیم کنند .اما آرتیگز ، در چالش بنیادینی است و بر می گردد و نمی خواهد که تسلیم شود .این سازش ناپذیری و اجرای اصول شخصی ، کلید واژه ورود به جهان سینمایی « فرد زینه مان » است .« مانوئل آرتیگز » ، قهرمانی تنها و اصولگرا و چریک و مبارز و مخالف حکومت ژنرال « فرانکو » ، دیکتاتور اسپانیا است .بیست سال از تبعید خودخواسته آرتیگز ، می گذرد و اکنون ، « پاکو داگلاس » ، پسر بچه ای یتیم ، که پدرش دوست آرتیگز بوده است ، روانه فرانسه می شود و در آرزوی دیدار با آرتیگز است . آرتیگز را رهبر و قهرمانی دلاور به گمان خودش پنداشته است .در دیالوگ هایی با بچه ها ، شخصیت آرتیگز ، فرو ریخته می شود .پاکو : من باید یه نفر رو پیدا کنم ... مانوئل آرتیگزیکی از بچه ها : آها ... همون دزده !در نخستین برخورد با آرتیگز ، « پاکو » جا می خورد گونه ای که می پندارد با پدر آرتیگز روبرو شده است !آرتیگز ، خسته و فرتوت در اتاقی فرسوده ، بر تختی خوابیده است و « پاکو » ، شگفت زده می شود زیرا که آن پندار قهرمانی آرتیگز ، برایش رنگ باخته است .با آمدن « پاکو » ، روحی تازه در کالبد فرتوت و خسته آرتیگز دمیده می شود . این وظیفه نسل جوان است که به سراغ قهرمان های پیشین خود بروند و آنها را از تنهایی در بیاورند و دوباره زنده کنند .آرتیگز ، رفته رفته شمایل یک قهرمان را باز می یابد .گذشت زمان ، آرتیگز را بسیار محتاط کرده است و نمی تواند به آسانی ، تصمیم های مهمی بگیرد .در سویی دیگر ، نقطه مقابل آرتیگز ، ژنرال « وینولاس » ، دشمن سرسخت آرتیگز می باشد که شخصیت پردازی محکمی دارد .این بسیار زیبای فیلم چشمگیر است . پس از آرتیگز ، ژنرال وینولاس » و سپس « پدر فرانسیسکو » ، شناسانده می شوند . شخصیت دوگانه آرتیگز ، قهرمان و ضد قهرمانی خاکستری است و بسیار واقعگرایانه به تصویر کشیده می شود . در اینجا ، نشانی از قهرمانهای اکشن و شکست ناپذیر و یکه بزن های هالیوودی نیست . جایی که در درگیری با « کارلوس » خیانتکار و گرفتار کردنش ناتوان است و « کارلوس » از دستش می گریزد .در اینجا کشمکش درونی در آرتیگز پدید می آید و خودش را باخته می پندارد .هنگام نبرد درونی با خویشتن است . باید که خودش را ثابت کند . « فرد زینمان » ، همواره قهرمان ها و ضد قهرمان هایش را بر سر یک دوراهی نشان می دهد . دو راهی وفاداری به اصول و یا خیانت .این کشمکش درونی را همه آنها دارند .از بهترین ساخته اش ، فیلم « ماجرای نیمروز » و کلانترش تا « مردی برای تمام فصول » تا « روز شغال » . قهرمان ها و ضد قهرمان هایی که با پایمردی وفادارانه ای بر اصول خویش ، پافشاری می کنند و هیچگاه از اصول خودشان ، دور نمی شوند و گاه مرگ آگاهانه، بر سر آن، جان می بازند .کنون بایستی آرتیگز، به پا خیزد، می داند که مادرش مرده است و خیانتکاری کارلوس هم بر او نمایان شده است اما می داند که آخرین نفس هایش باید که در کشورش باشد و باید که بازگردد.آرتیگز : هی ... باید که تفنگ ها رو از زیر خاک بیرون بیاریم!پدرو : چرا؟آرتیگز : چون مادرم مرده و میخوام به دیدنش برم!پدرو : گفتی مادرت مرده؟! پس چطوری می فهمه که به دیدنش رفتی؟! برای چی تصمیم گرفتی برگردی به « سن مارتین »؟!آرتیگز : راه دیگه ای برام باقی نمونده! درخشان ترین و ناب ترین سکانس فیلم ، جایی است که آرتیگز ، نگاهی عاشقانه به دختر کارگر در مغازه مشروب فروشی دارد .چشم از دختر برنمی دارد ، بوق ماشین رفیقش ، به او یادآوری می کند که هنگام درنگ نیست. آرتیگز بسوی در می رود و در قابی درخشان ، برمی گردد و به دختر ، لبخندی می زند . دختر به بیرون مغازه می آید و رفتن آرتیگز را با حسرت می نگرد . شاید اگر در هنگامی دیگر بود ، عاشقانه زیبایی رخ می داد .قاب درخشان دیگر ، جایی است که آرتیگز ، ژنرال را هدف گرفته است و لبخندی می زند اما ناگهان ، کارلوس آدم فروش را در کنار او می بیند . اینجا هم می بایست که گزینش کند و راهی را برگزیند .این ترجیع بند همیشگی ساخته های فرد زینمان است . گزینش که در سه جای مهم برای آرتیگز پیش می آید . نخستش همان صحنه نخستین که اسلحه را بدهد و تن به سازش بدهد و یا ندهد . دوم ، بازگشتن به کشورش و یا ماندن در همان تنهایی و انزوا و سوم ، کشتن ژنرال و یا کشتن کارلوس آدم فروش .قاب درخشان پایانی که زنرال پس از احساس پیروزمندانه دروغینی که به خود گرفته است ؛ دیری نمی پاید که در اندیشه فرو می رود :ژنرال : آرتیگز می دونست که مادرش مرده !و اطلاع داشت که براش تله گذاشتیم ، حتما می دونست !پس چرا اومد اینجا ؟ !و این شکست پایانی ژنرال است و مانوئل آرتیگز ، با مرگ خود خواسته اش ، به پیروزی رسیده است .در قابی بسیار زیبا ، پیکرهای مرده آرتیگز و مادرش ، در کنار هم گذاشته می شوند .اکنون چه آسوده ، آرتیگز کنار مادرش و در کشورش ، آرمیده است .فیلم « اسب کهر را بنگر » ، به جایگاه شایسته خود در سینما ، شوربختانه نرسیده است. فیلمی شریفانه با قهرمانی خاکستری و شریف و به یاد ماندنی .گریگوری پک ، بهترین بازی دوران خودش را به گمان من در این فیلم انجام داده است با آن چهره عبوس و سیگار کشیدن هایش . بازی آنتونی کویین و عمر شریف با آن چشم های نافذش ، بسیار دلنشین است .فرد زینمان ، کارگردان صاحب سبکی است که بر سینمای مسعود کیمیایی ، تاثیر به سزایی داشته است . « ماجرای نیمروز » و همین فیلم ، از فیلمهای برگزیده ایشان است .« فرد زینه مان » ، استاد در نشان دادن قهرمان های اصولگرا و تنها است و از دیدگاه من ، پس از « ژان-پیر ملویل » ، بهترین کارگردان تاریخ سینما است.رضا زال بیک _ مرداد 1401