بعد تو داش آکل ،میکده ی اسحاق ،دیگر پاتوق هیچ لوطی نشد .راستی حساب از مستی جدا کرد ، پشت ، نه دیگر پناه ،که فرصت دریوزه ای بود تا نامردی را رو سفید کند ،فانوس ها ی میخانه یکی یکی خاموش شدند . شب ها به تصاحب سکوت در آمدند .زیرا که پاها بی پروا به هر راهی نبودند .عشرت ، در مقام پرهیز ،از جای خالی تو حیا داشت .فردای شبی که تو رفتی ،آواز و مطرب و رقص ،سامان دیگر کردند چنان چون کولیان غریب ، تا جز چهارپاره استخوان و پیراهن های پاره پاره و نفس هایی جا مانده به جاده در راه بی پایان رفتن ،چیزی از آن ها برجای نماند ،تاوان زندگی ...وعشق ...و عشق داش آکل ! بعد تو بیشتر از چشم های مرجان ،و حتی بیشتر از زخم پهلوی تو ، با تنهایی طوطی ات خودش را گرم نگاه داشت ،شعله ای که در دل سرما می تپید ، طوطی ، اندوه عشق را می خواند آن قدر تاصبح می شد ، طوطی ،درد نجیب تو را می گریست آن قدر تا شب می شد ،و این گذار و گذر همیشه بود ،قفس ، با درهای باز از سقف اتاق کوچکت آویخته بود هنوز اما ...طوطی باپرواز بی تو محرم نبود ،طوطی بیشتر از آزادی خود ، حبس عشق تو بود و این محراب و مرجان وراز ناگفته ی آن که تو را کشت ! با این همه داش آکل ! من می دانم ، آخرین پیاله ی شراب تو در میکده ی اسحاق ،همان شام آخر ، پیش از جدال با کاکارستم ،روی میز ، هنوز و همان طور به جای مانده است .آخرین پیاله ی شراب ...آن پیاله ی واپسین ...