بهار آمده ، زمین نفس می کشد . گل و ساقه را در گرمای تنش می رساند . پرندگان در زایش از تخم به صدا می آیند. همه زندگی آذین می شود و موسیقی طبیعت به آرام ترین قسمت خود رسیده و این ارکستر بزرگ در آرامش بهاری ، خود بهار می شود .
من از بهار همین ها را می دانم : فصل رویش گیاه ، شادمانی و لبخندهای باستانی .من از بهار همین ها را می دانم : آن چه بیشتر می دانم و با آن زندگی کرده ام ، زمستان است .جای پنجه بزرگ پروازگر شکارگیر در تن پرنده بهاری ، در زمستان مانده ، در چه فصلی در تن او فرو شده و پرنده کوچک در زمستان ، زخمش او را از پا نینداخته و خود را می کشد و می پروازد تا پشت شاخه ای که کسی نبیند و دشمن شاد نشود .همت هر دل کوچک پرنده بهاری ، در زخم زمستانیش ، در آرزوی پرواز است.من از کودکی ، شادمانی های بهاری را تماشا کرده ام . اما خود نداشته ام .بهار آمده . من از هیچ فصلی شکایت ندارم . در زمستان است که همه چیز روشن می شود . در این روشنی بی گرما در پی بهار ، نمی مانم مگر در میان کودکان پر شعف به کوچه آمده ، پرنده هایی با آوازهای کودکی .لباس بهاری من در عید همیشه پشمی بوده و بزرگ ، تا که در زمستان به کار آید .من کفش بهاری نداشته ام ، کفش بهاری تا زمستان پای مرا نمی برد .هر جامی در بهار لبریز است . کنار هر عشقی ، « شاخه گلی » است . با هر سلامی لبخندی و بر سر هر مادری چادری گلدار . بر هر سفره ای نانی و در هر تنگی آبی و در هر باغچه ای بنفشه ای .در بهار سالهای کودکی ما ، یک جایی بود که همیشه بهار بود. تا زمستان . فقط در آنجا بود که یک فصل ادامه داشت تا فصل اکنون . همه بچه ها به آن « سینما » می گفتند .از آن سالها تا امروز خیلی از نام ها تغییر کرده . فقط ستاره و خورشید و سینما به همین نام مانده .عیدی خوب بود . عیدی در دست های کوچک کارکرده من می ماند . عرق می کرد تا دست زنی که از هلال بریده شده شیشه ای آن را می گرفت و بلیت می داد و من می دویدم تا سالنی تاریک و پرده ای روشن .در نگاه به پرده بود که فکر زمستان را نمی کردم .من هیچگاه چهره زن بلیت فروش را ندیدم ، تا که بزرگتر شدم . قدّم به هلال بریده شیشه رسید ؛ چهره زن هم زمستانی بود . در بهار و زمستان ، کاموا می بافت .یک بار در بهاری من را صدا زد . به داخل گیشه رفتم . نیمی از تن ژاکتی را بافته بود . آن را به تن من اندازه کرد.من در بهار همیشه به فکر زمستان بودم .در گیشه یک تنگ ماهی بود . چندین تبلیغ ( پوستر ) ، همه هفت تیر به دست . کاموا را وجب کرد .از یقه تا کمربند مرا هم وجب کرد . خندید . یک دندان طلا داشت . پسرش اندازه من بود ؛ فردا سرد می شود .ما همیشه فکر می کردیم فردا سرد می شود .خون پرنده در زمستان سرخ تر است .سینما محرم راز شد . از دوستی و شر و عشق می گفت . اما همیشه خودش مرتفع تر بود .همیشه گفته و اندیشیده ام که سینما هنر فقیران و روزهای جمعه است . هنرمند آن است که از فقر ضیافت بسازد . من در بهار همیشه به فکر زمستان بوده ام .هم اکنون بر بهار می دوم .روزنه ها بر برگ های جوان ، فصل های دیگر را تدارک می بینند .باید پایدار باشد و طاقت را بداند .فصل طاقت ، بعد از زمستان است که بهار نیست . درختان تناور در بهار برای ساقه و تنه و شاخه های خود ، طاقت را سفارش می دهند .طاقت سفری است کهنه و جانسوز . طاقت جامی نیست در دست هر نابسامان دیده که به سلامتی بخشش و روا ... بنوشد .طاقت بهاری دیگر است . نسیمی که بر طاقت می وزد ، گلی که از طاقت می روید ، چشمه های جوشانی که در سایه سارهای گیاهان ، وجدان را بارور می کنند و مزارع را جان می دهند ، دغدغه زمستان را ندارند .فصل طاقت رشد بهاری خود را می کند و ما در نسیم آن ، گیاهان مقاوم خود را به بار می نشانیم .اما ... همیشه باید از زمستان بیم داشت .