این بارِش ترسناکِ سنگ ریزه هاتا کی به ریزش خون بارَشبه جوی ها می ریزدبه عاشقانه ها می تازداستخوان می شکند
در عمری که هنوز به ساقه ای تُردبرپا استاین بارِش ترسناک سنگ ریزه هابه خیالِ شکستنِ آئینه هامی باردتا یکدیگر راهزار پاره...و در هر تکه ایجداتنهاآواره گم کنیمهمه دانسته، می دانیمهیچ مرگی به تاریخ نمی باردتاریخ خود صاحبِ مرگ استهنوز صداهای خسته و خراشیدهمی توانند در شب های مهتاب و دریا و ماهیآرام و عاشقانهبخواننددر میان اقیانوس سیاه گمشدگیدر میان اندوه افراشته ی آوارگیچراغ قلبمهنوز آرام می سوزدای دوستدر میانِ سنگ های خیس و غریبغلتان و صیقل خوردهدر تکه های شکسته ی آیینه هادر تیزی به جا مانده ی شیشه های بی جیوهصورت های دوست و عاشقبر هَمَنداگر باران بوی گیاهان مشمئزکننده رادر هوای تب دارِ شهرپراکنده کندلیاقت شستن خون های فراموش شده رابه کدام باران باید سپُرد؟اما هنوز شعله ای می سوزدای دوستدر هوای دوستانِ از کف رفتهلبخندهای شکسته راپیدا کنیمدر آیینه های بزرگاز دشت به خانه می رویمو سرود زرتشت می خوانیمچراغ قلبمهنوز در آیینه ی چشمم می سوزدای دوست!باز می گردیم