سال 93 برای دوره دکترا در سیستان و بلوچستان بودم که از مدرسه آزاد فیلم شیراز تماس گرفتند و گفتند استاد به صورت فشرده در چند روز کارگاه های مهمی برا شما که دوره اول این مدرسه هستید گذاشته اند و شروعش از فلان روز است.
من اون موقع محل کارم صفر مرزی پاکستان و ایران بود. مصیبتی بود آمدن. ترم 2 دانشجو بودم درسام سخت، تدریس میکردم و تعداد زیادی از کودکان تحت حمایت الانم اون موقع بودند و شرایط امنیت مرز و همه و همه و دوری... و اینکه در آن سال فقط 2 پرواز در ماه برای شیراز و برعکس بود.... اینقدر بعد از عید توی اون گرمای اغلب 50 درجه سوخته بودم که کلا استاد و سینما و شیراز دلبندم همه در نظرم عین بهشتی سراب بود... با هر مصیبتی بود رسیدم شیراز و از همون راه رفتم مدرسه. گفتند متاسفانه هفته قبل، بعد از تماس با شما در برنامه تغییراتی ایجاد شد فکر کردیم شما از طریق دوستانتون مطلع شدید، دیروز آخرین جلسه تمام شد. اما استاد بالا در اتاقشون تشریف دارند فقط ممکنه معطل بشید. گفتم اشکال نداره. توی حیاط زیر درختا نشستم. چندین ساعت از بچه های هم دوره ای و آشنا خبری نبود. گاه گاهی دختر یا پسرهایی که قبل از هنرمند شدن اول اصول تکبر و شیوه بزرگنمایی رو یاد گرفته بودند و گویی روی فرش قرمز راه می روند از در وارد ساختمان یا خارج می شدند. بعد از اینکه آنقدر خسته شده بودم و اطراف را نگاه کرده بودم که لحظاتی حتی فراموش میکردم برای چه کنار باغچه نشستم، بلند شدم و به منشی دفتر گفتم که من هنوز منتظرم. گفتند بالا جلسه دارند، یک کم دیگه منتظر باشید و بفرمایید داخل سالن از خودتون پذیرایی کنید. گفتم بیرون بهتره باز برگشتم کنار همون باغچه نشستم. بعد از مدتی یادم افتاد پنجره اتاقی در طبقه بالاست که میدونستم صندلی استاد پشت اون پنجره بود. از دور و از پشت پنجره هیچ چیز پیدا نبود. اما مثل اینکه استاد رو دیده باشم لبخند زدم. حجم صمیمیت حضورشون رو از دور حس کردم. نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم خب رسیدم. و حس کردم همه خستگی های چند روز قبل و دلشوره هام ناپدید شدند. از کافه توی حیاط قهوه ای گرفتم و روی نیمکت مقابل پنجره نشستم... حالا دیگه حواسم از اون کوهی که در پشت پنجره حضور داشت رفته بود بسوی خیال. در هم و در هم... تکه تکه حرف ها و یکتا و آدم ها بلوا می کردند... صالح زنجیر به پا، سینه زنان در عزای برادر از مقابلم می رفت و نوری با یک چشم خون آلود بهم خیره شده بود و آباجان با گوشه لبش لبخند ملیحی میزد.... ابروهام با خیالی گره می خورد و لبهام با خیالی دیگر کشیده می شدند... شوخی های سید... مثل کبریت به انبار کاه بود...مثل همیشه... تکرار ... تکرار... تکرار... رضا با موتورش.... با اون آینه های موازی و استوار با قدرت از این طرف سرم به اون طرف می رفت... صدای اون موتور.... ...صدای پرنده ای که روی درخت نارنج، توی حیاط مدرسه می خوند نگاهم رو به فنجان قهوه ام انداخت که خالی بود و یادم افتاد که تلخ خورده بودم و هیچ طعمی در دهانم نبود و شکلات هنوز کنار فنجان همانجایی بود که گذاشته بودم.... مثل یک جرقه آتش از جا پریدم.... استاد... به پنجره نگاه کردم... نبود.... اتاق سرد و خاموش بود... مثل خیال ... مثل اتاق های طبقه بالای همهی خانه باغ های قدیمی شیراز ساکت بود... حالا با بغض و اعتراض و اشکی که بین فرو ریختن یا به خلوت پناه بردن در رفت و آمد بود، خودم را به منشی داخل سالن رسوندم... میخواستم بگم چرا؟... من.... گویی من نمیدانم که نیست... گفت متأسفانه اداره ارشاد کاری داشتن مجبور شدن تشریف ببرن و از همونجا میرن فرودگاه پرواز دارن....با خودم گفتم حتمآ ساختمان در دیگری هم دارد... از مدرسه رفتم بیرون. روحم سبک شده بود... آمده بودم...