ما همه این تجربهها و کشفها را با خودمان میبردیم خانه؛ زیر سقفی که در آن هیچ نیرویی ما را برای فردا آماده نمیکرد، زیر سقفی که همه چیزش برای حرکت ما بازدارنده بود. اصلاً طبقه اجتماعی من بازدارنده فهم بود. برای اینکه امپراتوری عام بود و امپراتوری عام اولین کاری که میکند متوقف کردن نخبه است.
این طبقه همه چیز را برای نخبه متوقف میکند و او را به زیر میکشد. اصلاً تشخیص نمیدهد که تو نخبه هستی یا نه. اولین سؤالی که از تو میپرسد این است که چرا اینها را دوست داری، چرا اینها دغدغه تو است؟امپراتوری عام تو را به روزمرگی دعوت میکند و اگر مقاومت کنی، له میشوی. در این طبقه کسی نبود که دست ما را بگیرد و راه و چاه را نشانمان بدهد. تا بفهمیم موسیقی چیست، سینما چیست، ادبیات چیست؟ راه درازی در پیش داشتیم. همه اینها را باید خودمان به تنهایی کشف میکردیم. این چهار تا سیم سنتور یکصدا میدهد. خودت باید این چهار تا سیم را کوک میکردی. خودت باید خودت را با موسیقی کوک میکردی، با سینما کوک میکردی، با ادبیات کوک میکردی و از همه اینها مهمتر باید خودت را با عشق کوک میکردی و در این میان عشق برای ما از همه اینها دستنیافتنیتر بود و بههمین دلیل آسیبش هم بیشتر بود و شکستش هم بیشتر... آرام آرام باید این تجربهها را قبول میکردی و میریختی در انبانت و با خودت میکشیدی تا مثلاً در 20 سالگی بفهمی که درونت پر از شکست است. شکستی که باید از آن زیبایی بسازی. من از این شکستها زیبایی ساختم.