یکی از الگوهای رایج در نوشتن نقد و تحلیل یک اثر، ابتدا مطرح کردن ادعای اثر در نقد و سپس ثابت کردن آن توسط منتقد است. به نظر من فیلم گروهبان ساخته استاد مسعود کیمیایی، توانسته منتقدانه و هوشمندانه به قول خود آقای کیمیایی در رمان جسدهای شیشهای (کنایه نویسی بهترین نبرد هوش و بهترین مبارزه با سانسورچی است) ادعای خود را همانند الگوی نقد ثابت کند. ادعای فیلم همزمان با شروع آن، توسط شخصی تایپ و خوانده میشود. در روند داستان تعمدا بر خلاف مفهوم ادعا اتفاق می افتد.ادعا: تلگراف، فوری، محرمانهموضوع: گروهبان بازنشسته، رستم دره گلایهنتیجه شورای عالی پزشکی درباره گروهبان رستم دره گلایه اطلاع میرساند ایشان به علت شوک وارده بعد از دو سال فراموشی، بهبودی نسبی یافته و به افتخار بازنشستگی نائل آمده و به زادگاه خود بر میگردد. بهفرموده یگان مستقر موظف است حسب شرایط مراقبت مامور از پرسنل یاد شده بنماید
در آغاز، قبل از اینکه دریچه دوربین به ما گروهبان و گلبخت را نشان دهد، با در نظر داشتن تلگراف انتظار میرود طبق عادت در سینمای ایران که چهرههای آشنا پر از مسئولیتاند و نمیشود بنا بر ممیزیها آنها را طور دیگری نشان داد، مخاطب باید دو مرتبه یک روی سکه را تماشا کند. اما کیمیایی فیلمساز واقع گرای اجتماعی با درک زمانه خود در هر دوران، نمیگذارد این نگاه کلیشهای در فیلم گروهبان تکرار شود. آن روی سکه را به ما نشان میدهد تا دالهای شناخته شده تغییر کنند و مدلولهای تازه و منطقیتری در ذهن ما نقش ببندد. گروهبان رستم دره گلایه بعد از هشت سال نبرد در جنگ ایران و عراق و دو سال بستری در آسایشگاه، سوار بر کامیون نفتکش به خانه بر میگردد. بر خلاف محتوای تلگراف، حتی حوصله ندارند او را به خانهاش برسانند؛ شاید بعد از ده سال که زمان کمی نیست، بنا بر دلایل مختلف اصلا خانوادهای نمانده باشد و استقبالی هم از یگان مستقر دیده نمیشود. گروهبان میآید اما با پوتینهای خسته، جنگ تمام شده ولی گروهبان پوتینهایش را در نیاورده است. وقتی دوربین به پوتینهای گروهبان نزدیک میشود میتوان رنج سالیانی که بر گروهبان رفته را در تصویر دید. بندهای باز شده، تا شدن لبه پوتین و بی رمق بودن حرکت پاها، خبر دیگری میدهد. گروهبان محکم و استوار نمیآید، حتی نمیتواند صحبت کند، برادرش اسفندیار در نبود او سرپرست خانواده بوده و با یک دست به سختی در مکانیکی کار میکند و گلبخت همسر گروهبان در کنار او در شغلی مردانه که در سینمای کیمیایی تازگی ندارد، کار می کند. مثل منیژه خانم در اعتراض و زیور در دندان مار، خرجی زندگیش را در می آورد. گلبخت با تمام زنهایی که در فیلمهای جنگی از این دست میبینیم متفاوت است. او از اینکه همسرش به جبهه رفته خوشحال نیست، از جنگ تعریف و تمجید نمیکند، جنگیدن را همانطور که در جواب عباس پادوی ناصرخان می گوید: “شما همش میگی قباله، مگه قباله این مملکت به اسم اون بوده که واسش رفته جنگ” وظیفه نمی داند، یا خطاب به همسرش میگوید: “هشت سال منتظر بودم یه وقت گفتم زندهای یه وقت گفتم تنت کو، اگه یه جایی بود یه قبری بود منو این پسر میدونستیم چی کار کنیم رخت و لباس واسه زمستون، سوخت برا اتاق، دفتر و کتاب واسه درس پسر، منم باهاش میرفتم شبا درس بخونه تا از درسا عقب نیافته، با هم درس خوندیم، تو هم کار بزرگی کردی دشمنو بیرون کردی، اما یه نامه ازت نیومد، قسط زمینو دادم، میخواستم زنده باشی حالا اومدی نه حرف میزنی نه معلومه میخوای چی کار کنی، با بهمن میری به من نمیگی، اون پالتو رو از تنت در نمیاری، هنوزم جنگ داری”
مونولوگ گلبخت در فیلم گروهبان به زیبایی عواقب جنگ را آسیب شناسی میکند. به گروهبان میفهماند ارزش کارش کمتر از او نبوده، چندان بیکار ننشسته، ده سال از زندگیش متکی بر امید، بی هدف سپری شده است. ده سال انتظار با تمام سختیها برای مردی که حال هم آمده با نبودنش توفیقی نمیکند. بی تکلیف ماندن، امانت کسی بودن با بی خبری و امانتدار خوبی بودن در شرایط مختلف کار سادهای نیست، رنج میبرد. بار اول وقتی فیلم گروهبان را دیدم، به قول آقای کیمیایی چهره درشت روایت میکند، نمای بسته صورت گروهبان مرا به یاد پاراگرافی در رمان جسدهای شیشهای انداخت. ایشان از زبان یک سرباز بازگشته از جنگ عراق مینویسد:” اولها وقتی با تفنگ یک سرباز عراقی را از دور میزدیم… دست میزدیم و سوت میکشیدیم، مثل آرتیست بازی سینما بود، ماشه رو میکشیدیم، همه چی عادی بود ، یهو آروم… اون ته، سرباز میافتاد، هیچی ازش معلوم نبود، انگار یه خورده دیر میفهمید و خودشو ول میکرد رو زمین. چند سرباز عراقی رو از دور همین جوری زدم و کیف کردم. اما یه دفه… یهو ، سر یه پیچ با یه سرباز دشمن روبه رو شدم. صورت به صورت شدیم، همه جای صورتشو میدیدم، مخصوصا چشماش. هردومون خشک شده بودیم، اون بیچاره عین من بود، مث اینکه اونم فقط از دور میزد. من بی اختیار زدم. عجب دردی تو صورتش بود. دیگه مث بازی نبود از دور که میزدیم من صورت اونو… تو هیکل همه میدیدم. آدم بود. بعد یکی دو روز راس راسی گرفتار اون صورت شدم. اونقدر اونو دیدم که میتونم نقاشیش کنم. دیگه یه جورایی پشت جبهه سرمو گرم میکردم. میگفتم اون از من آدم تر بود. برا اینکه نتونست بزنه. من تونستم. از جنگ همین برام مونده. این همه فیلم جنگی دیدم، هیچ کس نمیتونه درد و وحشتو مث اون بازی کنه. درد واقعی بازی کردن نیست. یعنی سینما هم نمیتونه. سینما و هنرپیشهها شکل درد و ادا در می آرن. اصلش این جوری نیست. خود درد تو ذات اون گلوله و گوشته”.
وقتی نگاه گروهبان را از پشت سیم خاردار به سربازان مینگریم ، برایمان نمونههای دیگری از گروهبان تداعی میشود. سربازهای بی رمق و غم آلود که به اجبار ایستادهاند و توانی ندارند. رستم دره گلایه زمینش را میخواهد اما به تنهایی قادر به پس گرفتن آن نیست؛ به سراغ رفیق نظامی و سالهای جوانیش میرود که هر دو در یک پاسگاه خدمت میکردند. رفیق عنصر شناخته شده و ارزشی سینمای کیمیایی با دیدن احوالات دوستش میگوید: “زخم سرت فقط روشه یا بهمت ریخته”. متوجه میشود دوستش ، گروهبان سابق نیست. جنگ شیره جانش را چکانده… بار دگر گذشتهشان را به یاد گروهبان میآورد. می گوید: ”یادته نمیذاشتیم دستشون هوس خلاف کنه، حالا اون شده اربابو، من و تو شدیم بازنشسته”. با هم برای پس گرفتن سند زمین، شبانه به خانه ناصرخان میروند. ناصرخان با دیدن آنها جملهای به عباس میگوید که دقیقا بر عکس آن صدق میکند. “واسه من زوره که این دو تا با یک اسلحه ساچمهای وارد خونم بشند”. در صورتی که برای این دو بازنشسته ارتش که یکی از آنها هشت سال برای خاک همین مملکت جنگیده، زور دارد برای طلب حقشان به خانه مردی بروند که به قول آقای خریدار چوب: “بسته، خوبم بسته با کی نمیدونم، یلاقبا اومد معلوم نیست مال کجاست، لهجه هیچجا رو نداره”.
ناصرخان در نبود انسانهای وظیفه شناسی همچون گروهبان و رفیقش، قدرت گرفته و آزادانه و بدون ترسی از قانون هر عملی را انجام میدهد. یا بهتر است بگویم اگر قانون به شکل صحیح برقرار بود، ناصرخانی وجود نداشت. او آنقدر جرات پیدا کرده که در روز روشن نیروهایش را در جنگل به سراغ گروهبان میفرستد تا گروهبان را تا دم مرگ بزنند. یکی از زیباترین سکانسهای سینمای کیمیایی که بیشمارند، سکانس کتک خوردن گروهبان در جنگل است. احمد نجفی تهیهکننده و بازیگر نقش گروهبان در فیلم مستندی که نیما حسنی نسب در رابطه با فیلم گروهبان ساخته بود، می گوید: “در آن سکانس ما اینسرت یک ضبط را میبینیم که بهمن آن را از درخت آویزان میکند. حین زدن گروهبان توسط بدمنها از آن صدای عربی پخش میشد، به این معنا اینها هم با دشمن عرب و متجاوز فرقی نمیکنند. گروهبان از کسانی کتک میخورد که بخاطر آرامش آنها به جبهه رفته است. حال به جای آنکه قدردانش باشند همانند مردان عرب وحشیانه او را میزنند. گفتند چون روابطمان با کشور عراق دارد خوب میشود و این صدا خشونت سربازان عراقی را تداعی میکند باید حذف و همچنین صحنههایی از فیلم به دلایل مختلف سانسور شود که متاسفانه چارهای نبود. تا دیروز که همه بر علیه صدام شعار میدادند و مخالفش بودند یک دفعه همه چیز عوض شد در حالی که هدف از ساخت فیلم گروهبان پرداختن به عملکرد صدام و حاشیههای جنگ بود. گروهبان شعلههای خشمش زبانه میکشد اما نمیتواند کار را تمام کند، میخواهد ناصرخان را خفه کند ولی از کشتن بیزار است. حتی توان گرفتن اسلحه را در دست ندارد و سرانجام رفیق کار را تمام میکند.
در جلسهای در خانه سینما ایرج رامینفر میگفت: “درباره بعضی آثار صحبت نکردن بهتر از کردن آن است، چرا که زیباترین کلمات هم بعضی وقتها نمیتوانند به توصیف اثر بپردازند و جملات ما سبب میشود از ارزش آن کاسته شود. فقط باید تماشا کرد و لذت برد”. نمیتوان بازی خانم گلچهره سجادیه، احمد نجفی و شاهد احمدلو را در فیلم گروهبان دید و لذت نبرد. اصلا نمیتوان سینمای کیمیایی را بر روی پرده سینما دید و لذت نبرد. در سکانس جنگل قبل از آمدن نیروهای ناصرخان، گروهبان با اره برقی تنه درختی را از ریشهاش جدا میکند و به واسطه بهمن آن را داخل اتومبیل میگذارند. چند دقیقه بعد در نوچههای ناصرخان همانند اره برقی به جان گروهبان میافتند، آنقدر میزنند تا ترس و رنج بر گروهبان غلبه و از داشتن زمینش صرفه نظر کند. بعد رفتن بدمنها، بهمن قامت خمیده پدرش را مثل تنه درخت بر روی کامانکار میگذارد. گروهبان بعد بهبودی نسبی که چندان تعریف ندارد، دومرتبه روی پاهایش میایستد و برای طلب حقش مصممتر میشود چرا که ریشه در عقایدش دارد، همانند ریشه درخت قطع شده در خاک، دوباره رشد میکند و به سراغ ناصرخان میرود.
کیمیایی مانند یک میهنپرست واقعی چه در فیلم خاک ایستاده در زمین دفن میشود و چه در فیلم گروهبان وارونه از درخت آویزان میشود، ثابت کرده در هر شرایط ایران خانه اول و آخر اوست و پای اهدافش تا به امروز ایستاده است، هر چند که ظلم بسیاری بر او رفته… صحنه کتک خوردن گروهبان مرا به یاد کیمیایی میاندازد. به یاد شکنجهای که کیمیایی از زمانه کشید و نه نگفت. گروهبان برای سرزمین و پیروزی مردمانش جنگید، کیمیایی برای سرزمین و آگاهی مردمانش فیلم ساخت. گروهبان از خانواده خود گذشت تا خانوادههای دیگر در آسایش باشند، کیمیایی خانوادهاش شد سینما. تلگراف ارتش پیام دیگری دارد اما گروهبان مزدش را که حق اوست به تنهایی با جراحت میگیرد. کیمیایی هم بعد از سالها خدمت در عرصه سینما، در سیامین جشنواره فیلم فجر برای اولین بار جایزه میگیرد که به قول ایشان: “نمی دونم این جایزه مال کسی بوده به من رسیده، نمی دونم... به هر جهت نمیدونم بعد سالها چی شده که به یاد من افتادند”. کیمیایی هم این گونه مزدش را میگیرد، هر چند به نظر من کیمیایی صاحب اثر رمان جسدهای شیشهای مزدش را از فهمش گرفته. همیشه با خود میگویم کیمیایی با شناختی که از انبوه کلمات دارد چرا در کلامهایش مدام از واژه به هر جهت استفاده میکند. گویی چارهای ندارد، به هر جهت باید زندگی کرد و زیر سایههای دیگران فیلمی ساخت که به معنای واقعی با فیلم خودت فاصله دارد.