یکی از دَرِسینما خونی بیرون رفتدر یک جنون مخفی در انتهای بدبختیهمه در جشنهای بدفهمی از یک مدرسه قدیمی فرار کردیم با یک سکوت کاملبه لاله زار رسیدیم یکی سینما رفتیکی روی ریل قطار خوابید...(۱)
دل نوشته در این روزهای هذیانی و کابوس زده به بهانه ی سالگرد تولد فیلمساز" قدیمی" و کهنه کاری چون مسعود کیمیایی، حال و هوای همین دوران برزخی را دارد. اسم "تولد" که می آید، خود به خود واژگان امیدبخش در ذهنمان تداعی می شود: انگیزه،زایش و حرکت دوباره، شور و نشاط و... لبخند به زندگی. جاودانگی را تنها در حضوری خلاقانه میتوان حس و باور کرد و به پیشنهادی نوین و پرجذبه رسید. آیا خود فیلمسازِ حساس و نظاره گر و خسته دل ما در این روزگار پریشانی، چنین شور و حالی دارد ؟همین اواخر که از نزدیک هم صحبتش بودم، می گفت: در این روزهای پُرعذابِ اَلیم، اگر به تو بگویند "پیرشی" یا "زنده باشی" دارند دعا بدرقه ی راهت می کنند یا فحش و ناسزا نثارت شده؟این اندوه و حسّ نا خوش را ازآدمی می دیدم که همواره در اوج تنهایی و استیصال و نامرادی و بدعهدی ایام، از آرمان و عقیده و حضور افراشته در صحنه دم زده است.سگها با دزد ها میدویدندمن در سینما دزدها را نگاه میکردم همه آشنا بودند که ما برای شان بلیط خریده بودیم آن یکی که در سینماستچه با بغض می بیند قطار به سمت دوستش که روی ریل خوابیده میرودقطار را در سینما زیاد دیده بود (۲)اما این یکی برای مرگ دوستش می رود هیچ هنرمند و فیلمسازِ اینجایی را عاشق تر از کیمیایی به سینما ندیدم. اصلا کدام فیلمسازی را سراغ دارید که کودکی و نوجوانی و جوانی اش این قدر با ذات سینما عجین شده باشد؟ لاله زار و سینما رکس و متروپل، خیابان ری و سینما رامسر، محلّه و نقش بازی کردن و رجز خوانی برای "بچه های کوچه"، سِرتِق بازی و شوق دیدار با "ساموِل" برای اثبات وجود و به بازی گرفته شدن و موجودیت و حدیث نفس خود را روی پرده نقرهای انداختن و جا پای بزرگترها گذاشتن، جَنَم و استعدادی که خیلی زود به تو و نگاهت جهت و هویت می دهد و عقیده و مرامَت را با یک جهانبینی عمیق اجتماعی پیوند میدهد، همداستانی و هم آوا شدن با قصه و روایت و حضور ستیزنده اجتماعی و سنگ عدالتخواهی را در یک سیر بی امان ۵۳ ساله به سینه زدن، از پانایستادن و کم نیاوردن و جا نزدن و منزوی نشدن در این دوره ی پر دست انداز و ناسازگاربا همه ی تردیدها و شلاق های بیرحمانه اش، همه از عشقی سرشار به تصویر و قهرمان های مقاوم و خط و ربط دارَش و آدمهایی اصیل و صاحب عقیده می آید که روی گُرده ی زمین سنگینی می کنند.در آن سآنس که درها باز شد یکی از دَرِ سینما خونی بیرون رفت… ما در یک ارکستر بی ساز با سرهای بی دهان آوازهای کج خواندیمهنوز دزدان با سگهادر دفترهای فیلم جُفتی می دوند…دنیایی که شِزِم نیایدسگها ودزدها باهم می شوند… (۳)پریشب در کنارش بودم، دردِ پا و زانو اَمانش را بریده...مرا به میهمانی تابلوهای نقاشی اش بُرد که محصول این دورانِ تبعید ناخواسته اش است. تصویر دهشتناک این روزهای کِشدار را در جزء جزء شان، در حجم رنگها و صورتک ها و اشباح سرگردان و... چهرههای مَسخ شده و در اسارتِ اتاقک هایی چون سلول بازداشتگاه و.. چاقویی که در این فضای دِفُرمه خودش را به رُخ می کشد،می توان با گوشت و پوست حس کرد. باز به خلاقیت فکر میکنم که عامل محرّکش ویروسی است که گویی هیچ میانهای با "تولد" و چهره به چهره شدن و هماغوشی و... عشق ورزیدن و مهر و دوستی ندارد و "مرگ" کسب و کارش است. هنوز در خالق "قیصر"،" داش آکل"، "خاک "،"گوزنها "،"دندان مار"، "سرب"،" رد پای گرگ"، "سلطان"،" جرم "و…"قاتل اهلی"، دوره کردن فصل "طاقت" را می بینم هنوزبا "خون شد" و قهرمان بی قرارِ در سایه گمشدهاش، می خواهد از سندِ به خون کشیده ی این سرزمین محافظت کند. نصف شب شده و باید سرمشق "رفاقت" را تمام کنی و بروی... اما باز با "سینما "خِفتَم را میگیرد و سکانس دیدنی و غیرمتعارف و شروع پر تعلیق و میخکوب کننده ی فیلم قدیمی" ساعت ده و نیم شب تابستان" ژول داسین را نشانم می دهد تاعیشم کامل شود وخواب ملینا مرکوری ورومی اشنایدر وپیتر فینچ را ببینم. سرش سلامت و حضور گرمَش جاری
پ ن : ۱و۲و۳_قطعاتی از یکی از اشعار چاپ نشده ی مسعود کیمیایی
جواد طوسی