نگاهی به فیلم درخشان « اسب کهر را بنگر »

    
تعداد بازدید: 70
         
دسته بندی : عمومی
    
تاریخ درج خبر : 1401/5/14
منبع : درون سازمانی

ساخته « فرد زینمان »

 


" و بنگر
اسب کهر را بنگر
و سواری دارد که نامش مرگ است
و جهان مردگان ، در پی او روانند "           

 

   مکاشفه یوحنا  8-6




بازگشت یک قهرمان

فیلم « اسب کهر را بنگر » ، با مستندی آغاز می شود و  تا پایان ، سبک مستند گونه خود را خلاقانه پیش می برد .
در نخستین نمایی که « مانوئل آرتیگز » را می بینیم ، جایی که همه ، درمانده وار می خواهند که اسلحه خودشان را تسلیم کنند .
اما آرتیگز ، در چالش بنیادینی است و  بر می گردد و نمی خواهد که تسلیم شود .
این سازش ناپذیری و اجرای اصول شخصی ، کلید واژه ورود به جهان سینمایی « فرد زینه مان » است .
« مانوئل آرتیگز » ، قهرمانی تنها و اصولگرا و چریک و مبارز و مخالف حکومت ژنرال « فرانکو » ، دیکتاتور اسپانیا است .
بیست سال از تبعید خودخواسته آرتیگز ، می گذرد و اکنون ، « پاکو داگلاس » ، پسر بچه ای یتیم ، که پدرش دوست آرتیگز بوده است ، روانه فرانسه می شود و  در آرزوی دیدار با آرتیگز است . آرتیگز را رهبر و قهرمانی دلاور به گمان خودش پنداشته است .
در دیالوگ هایی با بچه ها ، شخصیت آرتیگز ، فرو ریخته می شود .
پاکو : من باید یه نفر رو پیدا کنم ... مانوئل آرتیگز
یکی از بچه ها : آها ... همون دزده !
در نخستین برخورد با آرتیگز ، « پاکو » جا می خورد گونه ای که می پندارد با پدر آرتیگز روبرو شده است !
آرتیگز ، خسته و فرتوت در اتاقی فرسوده ، بر تختی خوابیده است و  « پاکو » ، شگفت زده می شود زیرا که آن پندار قهرمانی آرتیگز ، برایش رنگ باخته است .
با آمدن « پاکو » ، روحی تازه در کالبد فرتوت و خسته آرتیگز دمیده می شود .
این وظیفه نسل جوان است که به سراغ قهرمان های پیشین خود بروند و آنها را از تنهایی در بیاورند و دوباره زنده کنند .
آرتیگز ، رفته رفته شمایل یک قهرمان را باز می یابد .
گذشت زمان ، آرتیگز را بسیار محتاط کرده است و نمی تواند به آسانی ، تصمیم های مهمی بگیرد .
در سویی دیگر ، نقطه مقابل آرتیگز ، ژنرال « وینولاس » ، دشمن سرسخت آرتیگز می باشد که شخصیت پردازی محکمی دارد .

این بسیار زیبای فیلم چشمگیر است . پس از آرتیگز ، ژنرال وینولاس » و سپس « پدر فرانسیسکو » ، شناسانده می شوند .

 شخصیت دوگانه آرتیگز ، قهرمان و ضد قهرمانی خاکستری است و بسیار واقعگرایانه به تصویر کشیده می شود . در اینجا ، نشانی از قهرمانهای اکشن و شکست ناپذیر و یکه بزن های هالیوودی نیست . جایی که در درگیری با « کارلوس » خیانتکار و گرفتار کردنش ناتوان است و « کارلوس » از  دستش می گریزد .
در اینجا کشمکش درونی در آرتیگز پدید می آید و خودش را باخته می پندارد .هنگام نبرد درونی با خویشتن است . باید که خودش را ثابت کند .
 « فرد زینمان » ، همواره قهرمان ها و ضد قهرمان هایش را بر سر یک دوراهی نشان می دهد . دو راهی وفاداری به اصول و یا خیانت .
این کشمکش درونی را همه آنها دارند .
از بهترین ساخته اش ، فیلم « ماجرای نیمروز » و کلانترش تا « مردی برای تمام فصول » تا « روز شغال » .
قهرمان ها و ضد قهرمان هایی که با پایمردی وفادارانه ای بر اصول خویش ، پافشاری می کنند و هیچگاه از اصول خودشان ، دور نمی شوند و گاه مرگ آگاهانه، بر سر آن، جان می بازند .
کنون بایستی آرتیگز، به پا خیزد، می داند که مادرش مرده است و خیانتکاری کارلوس هم بر او نمایان شده است اما می داند که آخرین نفس هایش باید که در  کشورش باشد و باید که بازگردد.
آرتیگز : هی ... باید که تفنگ ها رو از زیر خاک بیرون بیاریم!
پدرو : چرا؟
آرتیگز : چون مادرم مرده و میخوام به دیدنش برم!
پدرو : گفتی مادرت مرده؟! پس چطوری می فهمه که به دیدنش رفتی؟! برای چی تصمیم گرفتی برگردی به « سن مارتین »؟!
آرتیگز : راه دیگه ای برام باقی نمونده!


 درخشان ترین و ناب ترین سکانس فیلم ، جایی است که آرتیگز ، نگاهی عاشقانه به دختر کارگر در مغازه مشروب فروشی دارد .
چشم از دختر برنمی دارد ، بوق ماشین رفیقش ، به او یادآوری می کند که هنگام درنگ نیست. آرتیگز بسوی در می رود و در قابی درخشان ، برمی گردد و به دختر ، لبخندی می زند . دختر به بیرون مغازه  می آید و رفتن آرتیگز را با حسرت می نگرد . شاید اگر در هنگامی دیگر بود ، عاشقانه زیبایی رخ می داد .
قاب درخشان دیگر ، جایی است که آرتیگز ، ژنرال را هدف گرفته است و لبخندی می زند اما ناگهان ، کارلوس آدم فروش را در کنار او می بیند . اینجا هم می بایست که گزینش کند و راهی را برگزیند .
این ترجیع بند همیشگی ساخته های فرد زینمان است . گزینش که در سه جای مهم برای آرتیگز پیش می آید . نخستش همان صحنه نخستین که اسلحه را بدهد و  تن به سازش بدهد و یا ندهد . دوم ، بازگشتن به کشورش و یا ماندن در همان تنهایی و انزوا و سوم ، کشتن ژنرال و یا کشتن کارلوس آدم فروش .
قاب درخشان پایانی که زنرال پس از احساس پیروزمندانه دروغینی که به خود گرفته است ؛ دیری نمی پاید که در اندیشه فرو می رود :
ژنرال : آرتیگز می دونست که مادرش مرده !
و اطلاع داشت که براش تله گذاشتیم ، حتما می دونست !
پس چرا اومد اینجا ؟ !
و این شکست پایانی ژنرال است و مانوئل آرتیگز ، با مرگ خود خواسته اش ، به پیروزی رسیده است .
در قابی بسیار زیبا ،  پیکرهای مرده آرتیگز و مادرش ، در کنار هم گذاشته می شوند .
اکنون چه آسوده ، آرتیگز کنار مادرش و در کشورش ، آرمیده است .
فیلم « اسب کهر را بنگر » ، به جایگاه شایسته خود در سینما ، شوربختانه نرسیده است. فیلمی شریفانه با قهرمانی خاکستری و شریف و به یاد ماندنی .
گریگوری پک ، بهترین بازی دوران خودش را به گمان من در این فیلم انجام داده است با آن چهره عبوس و سیگار کشیدن هایش . بازی آنتونی کویین و عمر شریف با آن چشم های نافذش ، بسیار دلنشین است .

فرد زینمان ، کارگردان صاحب سبکی است که بر سینمای مسعود کیمیایی ، تاثیر به سزایی داشته است . « ماجرای نیمروز » و همین فیلم ، از فیلمهای برگزیده ایشان است .
« فرد زینه مان » ، استاد در نشان دادن قهرمان های اصولگرا و تنها است و  از دیدگاه من ، پس از « ژان-پیر ملویل » ، بهترین کارگردان تاریخ سینما است.
رضا زال بیک _ مرداد 1401

از   1   رای
10



نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.